سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

یک معما

فکر کنید چطوری با تغییر این قطعه تعدا آدمهای عکس پائین تر کمتر میشود؟  

 112808_113354.jpg 

загадка: где девался 1 человек - загадки, карикатуры 

112808_113355.jpg

شگفتا بی سر و سامانی عشق!

 

 

خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن


خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن


خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن


نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است


نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است


نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ


قلم، تصویر جانگاهی است از دل
علم، تمثیل کوتاهی است از نی


خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد


دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز


چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟


سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

 

 

  

پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت، غم دیرینه او

 

غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست


دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است


سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال


ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد


سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل


چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟


گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی


چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد


به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی

 

اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند


شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!


ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
  قیصر امین پور

زاهد و سگ

گفته اند که : در کوهى از لبنان ، زاهدى ، دور از مردم ، در غارى مى زیست . روزها روزه مى داشت و هر شب براى او گرده نانى مى رسید؛ که نیمى از آن را به هنگام گشودن روزه مى خورد و نیم دیگر را به هنگام سحر. و این حال ، روزگارى دراز پایید، و مرد از کوه به زیر نیامد، تا این که چنین شد، که در شبى از شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت یافت و خواب از چشم زاهد رفت . پس نماز گزارد و آن شب را در امید خوردنى ، بیدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع کند. اما غذایى نرسید.در پایین آن کوه ، روستایى بود که ساکنان آن ، بر دین عیسى بودند و هنگامى که بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست ، پیرمردى از آنان ، دو گرده نان جوین او را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى کوه روانه شد. و در خانه آن پیرمرد، سگى بود لاغر و به بیمارى گرى دردمند. که به زاهد در آویخت و بر او بانگ کرد و به دامن جامه او آویزان شد.مرد زاهد، یکى از آن دو نان را به سگ داد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بار دیگر به زاهد در آویخت و عوعو کرد و زوزه کشید. زاهد نان دیگر را جلوى او انداخت . سگ نان را خورد و براى سومین بار به زاهد در آویخت و زوزه خود را بلندتر کرد و دامن جامه او را به دندان گرفت و پاره کرد.زاهد گفت : سبحان الله ! من ، سگى از تو بى حیاتر ندیده ام . صاحب تو دو نان بیشتر به من نداده است ، و تو هر دو را از من گرفته اى . این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست ؟
آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت : من بى حیا نیستم . در خانه این مسیحى پرورده شدم . گوسفندانش را نگهبانى مى کنم ، خانه اش را پاس مى دارم . و به لقمه نانى یا پاره استخوانى که به من مى دهد؛ بسنده مى کنم ، و چه بسیار که مرا از یاد مى برند و روزها گرسنه مى مانم . گاه ، او، براى خود نیز چیزى نمى یابد. با این همه ، خانه اش را رها نمى کنم . از آن گاه که خود را شناخته ام ، به در خانه بى گانه اى نرفته ام . و شیوه من ، همواره این بوده است ، که اگر غذایى یافته ام ، شکر کرده ام و اگر نه ، شکیبا بوده ام . اما تو، همین که یک شب گرده نانى از تو قطع شد، بردبار نبودى و چنان شد که از در خانه روزى دهنده بندگان به خانه مردى مسیحى آمدى . از پروردگار خویش ، روى برتافتى و با دشمن ریاکارش در ساختى . حالا، بگو! کدام یک از ما بى حیاست ؟ من ؟ یا تو؟
زاهد همین که چنین ، شنید، دست خویش به سر کوفت و بیهوش به زمین افتاد.

منبع :کشکول شیخ بهایی