من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم
آن لحظه هایی که تو را به نام می نامیدم
آن لحظه هایی که خاکستری گذرای زمین در میان موج جوشان مه
رطوبتی سحرگاهی داشت
آن لحظه هایی که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه ایی می چرخید
لحظه ی رنگین زنان چای چین
لحظه ی فروتن چای خانه های گرم در گذرگاه شب
لحظه ی دست باد بر گیسوان تو
لحظه ی نظارت سرسختانه ی ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم
وقتی به تو فکر می کنم
بهار می آید و جا خوش می کند
روی سطرهای باران زده ای که هر روز
برایت می نویسم
دنیای عجیبی است
بهار ثانیه ثانیه می آید
ثانیه ثانیه