سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

شکست لاله را جدی بگیریم

  

 شکست لاله را جدی بگیریم
اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم
بیا در کوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم
بیا هر شب کنار نور یک شمع
به فکر پیچک همسایه باشیم
بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یک رز تنها بباریم
بیا در باغ بی روح دلی سرد
کمی رویا ی نیلوفر بکاریم
بیا در یک شب آرام و مهتاب
کمی هم صحبت یک یاس باشیم
اگر صد بار قلبی را شکستیم
بیا یک بار با احساس باشیم
بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم
بیا گه گاه از روی محبت
کمی از درد لیلی بخوانیم
بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یک گل لادن بچینیم
کنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم
بیا یک شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا کبود است
 
شبی که بینوا می سوخت از تب
کنار او افق شاید نبوده ست
بیا یک شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم
برای آسمان این دل پاک
بیا یک بار مهتابی بسازیم
بیا تا رنگ اقیانوس آبیست
برای موج ها دیوانه باشیم
کنار هر دلی یک شمع سرخست
بیا به حرمتش پروانه باشیم
بیا با دستی از جنس سپیده
زلال اشک از چشمی بشوییم
بیا راز غم پروانه ها را
به موج آبی دریا بگوییم
بیا لای افق های طلایی
بدنبال دل ماهی بگردیم
بیا از قلبمان روزی بپرسیم
که تا حالا در این دنیا چه کردیم
بیا یک شب به این اندیشه باشیم
به فکر درد دلهای شکسته
به فکر سیل بی پایان اشکی
که روی چشم یک کودک نشسته 
به فکر اینکه باید تا سحرگاه
برای پیوند یک شب دعا کند
ز ژرفای نگاه یک گل سرخ
زمانی مرغ آمین را صدا کرد
به او یک قلب صاف و بی ریا داد
که در آن موجی از آه و تمناست
پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهای شکیباست
بیا در خلوت افسانه هامان
برای یک کبوتر دانه باشیم
اگر روزی پرستو بی پناهست
برای بالهایش لانه باشیم
بیا با یک نگاه آسمانی
ز درد یک ستاره کم نماییم
 
بیا روزی فضای شهرمان را
 
پر از آرامش شبنم نماییم
  

 بیا با بر گ های گل سرخ
به درد زنبقی مرهم گذاریم
اگر دل را طلب کردند از تو
مبادا که بگویی ما نداریم
بیا در لحظه های بی قراری
به یاد غصه مجنون بخوابیم
بیا دلهای عاشق را بگردیم
 
که شاید ردی از قلبش بیا بیم
بیا در ساحل نمناک بودن
برای لحظه ای یکرنگ باشیم
بیا تا مثل شب بوهای عاشق
شبی هم ما کمی دلتنگ باشیم
کنار دفتر نقاشی دل
گلی از انتظار سرخ رویید
و باران قطره های آبیش را
 
به روی حجم احساس پاشید
اگر چه قصه دل ها درازست
بیا به آرزو عادت نماییم
بیا با آسمان پیمان ببندیم
 
که تا او هست ما هم با وفاییم
بیا در لحظه سرخ نیایش
چو روح اشک پاک و ساده باشیم
بیا هر وقت باران باز بارید
برای گل شدن آماده باشیم

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید. سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 01:58 ب.ظ

به نام خدا ی کربلا
قصه ی غریبی است این ماجرای عطش . و از آن غریبتر ، قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در این مصیبت تشنگی ، التیام و دلداری دهد.
...
باری که بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم کرده است ، صدای استخوانهایت را در آورده است ، پیشانی ات را چروک انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ، میان مفصلهایت فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است و چهره ات را به کبودی کشانده است و ... تو در این حال باید بخندی و به آرامش و آسایش تظاهر کنی تا دیگران اولا سنگینی بار تو را درنیابندو ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورند .
این ، حال و روز توست در کربلا .
در کربلا شاید هیچ کس به اندازه ی تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد .
بچه ها که همگی فریاد العطش سر داده اند ، همگی در سایه سار خیمه بوده اند.
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل ، در زیر آفتاب سوزنده نینوا ، حتی خون رگهای تو را تبخیر کرده است .
تو اگر با همین حجاب در عرصه ی نینوا می نشستی ، عطش تمام وجودت را به آتش می کشید ، چه رسد به اینکه هیچ کس در کربلا به اندازه ی تو راه نرفته است ، ندویده است ، هروله نکرده است – مگر البته خود حسین –
و تو اکنون با این حال و روز باید فریاد العطش بچه ها را بشنوی و تاب بیاوری . باید تشنگی را در تار و پود جوانان بنی هاشم ببینی و به تسلایشان برخیزی . باید زبانه های عطش را در چشمهای کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم بر نیاوری .
باید تصویر کوثر را د رآئینه نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند .
باید آوندهای خشکیده این همه نهال را بهاشک چشم آبیاری کنی تا تصویر پژمردگی در خیال دشمن بخشکد و گلهای باغ رسول الله را شادابتر از همیشه ببیند.
ام از همه ی اینهامهمتر و در عین حال سختتر و شکننده تر ، کار دیگری است و آن این که نگذاری آتش عطش بچه ها از درو دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذاری طنین تشنگی بچه ها به گوش عباس برسد.
چرا که تو عباس را می شناسی و از تردی و نازکی دلش باخبری.
میدانی تمام صلابت و استواری و دلیری او ، در مقابل دشمن است .
و می دانی که دلش در پیش دوست ، تاب کمترین لرزشی را ندارد .
پی او نباید از تشنگی بچه ها باخبر شود ، او علمدار لشکر است و پشت و پناه برادر ، او اگر دلش بلرزد ، طنین زلزله در کائنات می پیچد .
او اگر از تشنگی بچه های حسین با خبر شود ، آنی طاقت نمی آورد ، خود را به آب و آتش می زند تا ریشه ی عطش را در جهانبخشکاند .
او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد . او در مقابل گریه های رقیه دوام نمی آورد . لزومی ندارد که سکینه از او چیزی بخواهد . او خواستنش را از نگاه سکسنه در می یابد . او کسی نیست که بتواند در مقابل سکینه بی تفاوت بماند .
سکینه فقط کافی است که لب به خواستن آب، تر کند ریا؛ او تمام دریاهای عالم را به پایش میریزد .
اما خدا چه صبر و طاقتی به این سکینه داده است . دلش را دو پاره کرده است .نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را در زیر پای کودکان ، پهن کرده است .
ولی مگر چقدر می شود به تسلای کودک نشست . سخن هر چقدر هم شیرین ، برای کودک تشنه آب نمی شود .این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان ، آب می شود .
نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهای به خشکی نشسته سکینه را ببیند . نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقی کند . عباس جانش را بر سر این نگاه می گذارد و روحش را به پای این نگاه می ریزد و بی عباس ... نه ... نه ... ، زندگی بدون آب ممکنتر است تا بدون عباس .
عباس ، دل آرام عرصه ی زندگب است ، آرام جان برادر است .
حیات بدون عباس بی معناست و زندگی بدون ابوالفضل ، میان تهی است و آسمان و زمین ، بی قمر بنی هاشم ، تاریک و ظلمانی است.
نه ، نه ، عباس نباید از تشنگی بچه ها با خبر شود . این تنها راز عالم هستی است که باید از او مخفی بماند . اما مگر او ، با گفتن و شنیدن با خبر می شود؟! دل او آئینه ی آفرینش است . و آئینه ، تصویر خویش را انتخاب نمی کند .
مگر همین دیشب نبود که تو برای سرکشی از خیمه های خودی در امدی و از دور عباس را ، استوار و با صلابت در کار محافظت از خیمه ها دیدی؟!
مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که " چه علمدار خوبی دارد برادرم ! " از میان زمزمه های او با خود شنیدی که :"چه مولای خوبی دارم من ."
مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که " چه برادر خوبی دارد برادرم ! "
شنیدی که : " من نه برادر که خدمتکار حسینم و زندگی ام در بندگی حسین معنا میشود ."
آری ، دل عباس به آسمان آبی و بی ابر می ماند . پرواز هیچ پرنده ی خیالی در نظر گاه دلش مخفی نمی ماند .
چگونه می توان رازی به این عظمت را از عباس مخفی کرد ؟!
همیشه ی خدا انگار نبض عباس با عطش حسین می زده است .
انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین ، تشنگی را احساس کند ، قلب عباس ، از آن خبر می داده است .
اکنون که روز تشنگی است، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه های جبه ی حسین بی خبر بماند ؟!
بی خبر نمی ماند . بی خبر نمانده است . همین خبر است که او را میان خیمه و میدان ،هاجروار،به سعی و هروله واداشته است .
او معدن و سرچشمه ی ادب است . او کسی نیست که با سماجت از امام چیزی طلب کند . او کسی است که به احتمال پاسخ منفی از اصل مطلب می گذرد.
اما این خواهش ، این طلب ، این تقاضا ، خواسته ای متفاوت بود ه است . این خود او بوده است که در میان دو سوی دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب کلنجار سختی داشته است عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق ، میان دو ایثار.
هرم عطش بچه ها ، او را از کناره ی خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و باری آوردن آب ، دل به دریای دشمن بزند . اما به آنجا که رسیده است و تنهایی امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است ، طاقت نیاورده است و تقاضای خویش را فرو خورده بازگشته است.
بار دیگر وقتی کودکان را دیده است که پیراهنهای خود را بالا زده ان و شکم به رطوبت جای مشک پیشین سپرده اند ، تا هرم تشنگی را فرو بنشانند ، بار دیگر وقتی ...

هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضای خویش از با امام گریخته است و به آنجا رسیده است ، فلسفه ی حیات خویش را به یاد آورده است و به بهانه ی زیستن خویش نگریسته است و در آئینه ی هستی خویش نگاه کرده است و دیده است که همه ی عمرش را برای همین امروز زندگی کرده است ؛ برای دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و برای علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه های همه ی عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه می تواند لحظاتی را بی حسین سپری کند ، حتی به قصد آوردن آب ، برای بچه های حسین .
اما در این سعی آخر میان خیمه و میدان ،کاری شده است که دل او را یکدله کرده است .
سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده های محبت به هم می رسد . عشقهای مختلف به هم گره می خورد و یکی می شود . عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقی می کند . . عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه به هم می رسند .
اینجا همانجاست که او در مقابل حسین و بچه ها یکجا زانو می زند .
این سکینه همان طور سینایی است که حضور حسین در آن به تجلی می نشیند .
این سکینه مرز مشترک میان حسین و بچه هاست .
و لزومی ندارد که سکینه به عباس حرفی زده باشد . لزومی ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد . چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد .
لزومی ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ،خواستن را از چشمهای او بخواند . همینقدر کافی است که او پیش روی عباس ایستاده باشد ، مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته باشد .
همین برای عبای کافی است تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند .
اگر سکینه بگوید آب ، هستی عباس آب می شود پیش پای سکینه. نه ، سکینه لب به گفتن آب تر نکرده است . فقط شاید گفته باشد : عمو ! ... یا نگفته باشد .
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ادب ، عباس معرفت ، عباس ماموم ، عباس خضوع ، پیش روی امام ایستاده است و گفته است : " آقا ! تابم تمام شده است . "
و آقا رخصت داده است .
خب اگر آقا رخصت داده است چرا نمی روی عباس ! اینجا ، حول و حوش خیمه ی زینب چه می کنی ؟ عمر من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار ؟ آمده ای که داغ مرا تازه کنی ؟ آمده ای که دلم را بسوزانی ؟ جانم را به آتش بکشی ؟ تو خود جان منی عباس ! برو و احتضار مرا اینقدر طولانی نکن .
رخصت از من چه می طلبی عباس ! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین ، که همطراز حرف حسین حرفی گفته باشم ؟ تو کجا دیده ای که دلم غیر از حسین به امام دیگری اقتدا کند ؟
تو کجا دیده ای که من به سجاده ای غیر خاک پای حسین نماز بگذارم . آمده ای که معرفت را به تجلی بنشینی ؟ ادب را کمال ببخشی ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانی ؟
چه نیازی عباس من ؟!
نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است . وقتی که مادر خطابش کردیم ، پیش پای ما نشست و زار زار گریه کرد و گفت : " مرا مادر خطاب نکنید . مادر شما فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط برازنده ی مقام زهراست . من خدمتگذار شمایم . کنیز شمایم . "عباس من ! تو شیر ادب از سینه ی این مادر خورده ای . وقتی پدر او را به همسری برگزید ، او ایستاده بود پشت در و به خانه نمی آمد تا از من ، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد ، و تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت .
عباس من ! تو خود معلم عشقی ! امتحان چه را پس می دهی ؟
جانم فدای ادبت عباس ! عرفان شاگرد معرفت توست و عشق در کلاس تو درس پس می دهد.
بارها گفته ام که خدا اگر از همه ی عالم و آدم ، همین یک عباس را می آفرید ، به مدال " فتبارک الله احسن الخالقین " ش می بالید.
اگر آمده ای برای سخن گفتن ، پس چیزی بگو . چرا مقابل من بر سکوی سکوت ایستاده ای و نگاهت را به خیمه ها دوخته ای .
عباس من ! دل زینب اگر کوه هم باشد ، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می شود :" و تکون الجبال کالعهن المنفوش " . آخر این نگاه تو نگاه نیست ، قارعه است . قیامت است :" یکون الناس کالفراش المبثوث ."
عالم ، شمع نگاه تو را پروانه می شود .
اما مگر چه مانده است که نگفته ای ؟! شیواتر از چشمهای تو چیست ؟ تو ماه آسمان را با نگاه را ه می بری . سخن گفتن با نگاه که برای تو مشکل نیست .
و اصلا نگاه آن زمان به کار می آید که از دست و زبان ، کار بر نمی آید.
برو عباس من که بیش از این تاب نگاه تو را ندارم .
وقتی نمی توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم ، تا پیش خدای عشق رو سپید بمانم ؛ خدایی که قرار است فقط خودش برایم بماند .
اگر برای وداع هم آمده ای ، من با تو یکی – دردانه ی خدا !- تاب وداع ندارم .
میبینمت که مشک آب را به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ ، یعنی که قصد جنگ نداری .
با خودت می اندیشی ؛ اما دشمن که الفبای مروت را نمی داند ، اگر این دست مشکدار را ببرد ؟! و با خود زمزمه می کنی ؛ بریده باد این دست ،در مقابل جمال یوسف من !
و این شعر در ذهنت نقش می بندد که :
والله ان طعتموا یمینی
انی احامی ابدا عن دینی
و عن امام الصادق الیقین
نجل النبی الطاهر الامین
(به خدا سوگند که اگر دست راستم را قطع کنید / هماره پشتیبان دینم خواهم بود / و حمایتگر امام صادق الیقینم / که فرزند پیامبر پاکیزه ی امین است )
چه حال خوشی داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا می کنی ... که ناگهان سایه ای از پشت نخلها بیرون می جهد و غفلتا دست راست تو را قطع می کند .
اما این که تو داری غفلت نیست ، عین حضور است . تو فقط حسین را قرار است ببینی که میبینی ، دیگران چه جای دیدن دارند؟!
تو حتی وقتی در شریعه ، به آب نگاه میکنی ، به جای خودت ف تمثال حسین را میبینی و چه خرسند و سبکبال ازکناره فرات بر میخیزی . نه فقط از اینکه آب هم آئینه دار حسین توست ، بل از اینکه به مقام نا رسیده ای و در خودت هیچ از خودت نمانده است وتمامی حسین شده است .
پس اینکه تو داری غفلت نیست، عین حضور است . دلت را پرداخته ای برای همین امروز .
مشک را به دست چپ می گیری و با خود می اندیشی ؛ دست چپ را اگر بگیرند ، مشک – این رسالت من- چه خواهد شد ؟
و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتی ، شمشیر ناجوانمردی ، خیال تو را به واقعیت پیون می زند و تو با خودت زمزمه می کنی :
یا نفس لا تخشی منالکفار
و ابشری برحمه الجبار
مع النبی السید المختار
قد قطعوا ببغیهم یساری
فاصلهم یا رب حرالنار
( ای نفس ! نترس از کفار / و بشارت باد بر تو رحمت خداوند جبار / همراهی با پیانمبر مختار / آنان به مکر و حیله دست چپت را قطع کردند / پس خداوندا ! داغی اتش جهنم را به ایشان بچشان )
مشک را به دندان می گیری و به نگاه سکینه فکر می کنی ...
عباس جان من این صحنه های نیامده را پیش چشم دارم ، توان وداعبا تو را ندارم .
من تماما به لحظه ای فکر می کنم که تو هر چیز ، حتی آب را می دهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند . به لحظه ای که تو در پرهیز از تلاقی نگاه سکینه چشمهایت را به حسین می بخشی.
جانم فدای اشکهای تو !
گریه نکن عباس من ! دشمن نباید چشمهای تو را اشکبار ببیند .
میان تو و سکینه فراقی نیست . سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است . چشم انتظار تو .
اول کسی که در آنجا به پیشواز تو می آید ، سکینه است ، سکینه فقط جسمش اینجاست .
آنچنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است .
تو آنجا بی سکینه نمی مانی ، عموی وفادار !
من ؟!
به من نیندیش عباس من ! اندیشه ی من پای رفتنت را سست نکند .
تا وقتی خدا هست ، تحمل همه چیز ممکن است . و همیشه خدا هست . خدا همینجاست که من ایستاده ام.
برو آرام جانم ! برو قرار دلم !
من از هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم ! غم برادری چون تو ، پشت حسین را می شکند.
جانم فدای این دو برادر !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد