سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

دست نوشته هایی از خودم

ترنم خیال    

           

رنگ خیالم امشب روشن تر از ستارست            

  میان من و محبوب خیالی کودکانست  

رنگ خیالم امشب رنگی ز سایه ها نیست            

 در کوچه های این شهر رنگی بجز خدا نیست 

رنگ خدا که گفته است در آسمان نهفته است          

 رنگ خدای اصلا در خار و گل شکفته است   

رنگ غروب پاییز رنگ درون دل نیست               

رنگ شکفتن گل رنگ درون خانه است 

در لابلای این حرف اندوه عاشقانه است               

 رنگ خیالم امشب روشن تر از ستارست   

دست نوشته هایی از خودم

 

  

نامت...  

 

نامت را در لابلای گلها یافتم 

  بر برگ یاس 

  آنگاه که آوای گنجشکان.... 

  صدای سکوت سیاه شب را شکست

  ترسیدم شبنم نامت را تر کند 

  تو را با خود به دل تنگ غروب خواهم برد 

دست نوشته هایی از خودم

 

 

 

اندوه صبح   

 

اندوه تو را ای صبح از صاعقه فهمیدم

در برق نگاه تو من غصه ها دیدم

در عمق صدای تو بویی ز جدایی بود

عشقی که بنا کردی عشقی الهی بود

در کهنه سرای شب با تو ز چه ره می گفت

که حین سحرگاهان اینسان تو را آشفت

ای باد صبا برگو از چیست که رنجیدی

در خیمه سرای شب یارا تو چه ها دیدی

اندوه تو را ای صبح در اشک نهان دیدم

اندوه تو را ای صبح از صاعقه فهمیدم 

دست نوشته هایی از خودم

 

 

  

 برگ پاییز

 

وقتی چو برگ پاییز بر روی گل نشستی ‌

با زردی نگاهت بغض مرا شکستی  

وقتی که کار من شد از تو دل بریدن 

عمریست بی قرارم تا لحظه ی رسیدن 

پرسه زنانت منم در خم این کوچه ها 

روز به سر می شود با همه ی غصه ها  

تاب مرا برده است غربت این کوچه ها  

عمر به سر می شود از پی این روزها   

دست نوشته هایی از خودم

 

 

 

ثانیه ها 

  

چه زود می گذرند ثانیه ها.... 

و در پشت این پرده ابهام سوالی باقیست.... 

زندگی واژه غریبی است: 

روزی آمده ایم و روزی خواهیم رفت.  

دست نوشته هایی از خودم

 

 

به سهراب بگو  

 

به سهراب بگو: 

ماهیان همه خاکستر شدند 

بستر حوض غرق در بی آبیست 

باغها از تپش ایستاده اند 

همتی دیگر نمانده نازنین 

مردمان دیگر همه کافر شدند   

دست نوشته هایی از خودم 

 

 

 

 

 

غفلت 

 

ناز شبنم های بارون روی خوشه های انگور... 

زیر پاهات چمنه 

ناز چشمات به منه 

توی اون دستای نازت یاسمنه. 

 

میاد آروم توی چشمام خواب ایام زمسون... 

 

میکنه باز منو بیدار یاد گلهای گلسون 

 می روم باز پای دیوار روی برفای زمسون 

می نویسم روی برفا: یاد ایام تابسون  

دست نوشته هایی از خودم

 

 

 

 

شور جوانی   

 

ای گل من در چمن، شور جوانی تویی

مست و فسرده منم، آه جهانی تویی

دفن شده در زمین آن سر بازوی تو

پخش شده در هوا آن گل و گیسوی تو

عطر رخت در هوا جانب پروانه ها

خاک رهت در زمین بر تن بیگانه ها

می بردت تا به خواب در دل ویرانه ها

مست و خراباتی و صاحب این خانه ها

آخر عشقت چو من آخر دنیای تو

مرده ی دوران چو من مرده ی برنای تو

ای گل زیبای من در چمن اشقیا

یک نفسی هم بزن هم زدن اولیا 

دست نوشته هایی از خودم

 

  

کوچ پرستوها  

پاسخ نگاهت چیست؟

چیزی نیست جز یک علامت سوال

به چه می اندیشی؟

به سخن گفتن یک گل با یک خار ؟

یا به روشنی آتش؟

آتشی که در کنار دیواری روشن شده تا شهری را گرم کند

نمی دانم،

به هر چه بیاندیشی، من به تو می اندیشم

به طراوت برگهایت و شبنم صبحگاهت

به قطره اشکهایت و سکوت غمهایت

من اندوه تو را از غروب پاییز شنیده ام

و پژمردنت را از کوچ پرستو ها

چه دلگیر است هوای ابری

آن زمان که امید شهری خاموش می شود

شهری به وسعت یک عمر

 شاید هم عمری کوتاه

کاش ترنم رنگ دیگری داشت    

 دست نوشته هایی از خودم

 

 

هنوز...     

 

هنوز تکه ای از ماه در دستان توست،

هنوز جرعه ای از خورشید بر لبانت می درخشد،

هنوز هم دلم برای چشمانت تنگ می شود،

در گریز از طوفان حوادث و خیال به سوی تو پرواز می کنم

کاش چشمانت مال من بود ....   

 دست نوشته هایی از خودم

  

 

 

بوی نرگس 

 

           .... 

    بوی نرگس می پیچد  

    در انتهای کوچه باران خورده تنهایی من 

    تنها سکوت با من هم صداست 

    و غم با صدایم آشنا   

دست نوشته هایی از خودم  

 

امید 

 

کلبه ای چوبین

جنگلی تار

سیه شبی در کار

صدای بازی بادی با خار

 

مستور گریه ی مهتاب

گلگون شده شب تاب

رقص پروانه ای بی تاب

 

آب چشمه ها دیگر حال یخ زدن دارند

ناله درختان هم جور دم زدن دارند

 

می رسد ناگاه:

مشعلی در دست

شیهه ی اسبی

 یک سواری مست

 

قصه هامان دیگر حال خط زدن دارد

زندگیمان دیگر بوی دم زدن دارد

 

می رود بالا:

یک صدای باز

یک صدای سوز

یک صدای ساز

....

 می شود آرام  

سوز سرما ساز.  

دست نوشته هایی از خودم

 

 

دلم تنگ آمده برای لحظه های کودکی ام 

 

دلم تنگ آمده برای لحظه های کودکی ام 

برای بازی با آب با خاک با گل. 

دلم تنگ آمده برای راه رفتن به دنبال مادر

برای لحظه هایی که با خریدن یک بستنی چوبی تمام عالم مال من می شد.

 دلم تنگ آمده برای شب هایی که در آسمان خیال با ستاره ها بازی می کردم 

برای صبح های خوب تابستان 

 که با نغمه پرشور گنجشک های روی درخت سپیدار درون حیاطمان از خواب بیدار می شدم 

برای نوازش نسیم خنک صبحگاه.  

دلم تنگ آمده برای دویدن در گندمزارهای سبز اردیبهشت و موج خروشان باد 

دلم تنگ آمده برای تمامی لحظات کودکی ام...  

دست نوشته هایی از خودم

 

 

باران

 

وقتی سکوت درون اتاق  

با صدای قطره های ریز باران می شکند 

 ابرهای گذران

خنده های زیر بارانت را به یاد می آورد 

خنده های زیر بارانت... 

باور نمی کنم که تو سالهاست رفته ای  

دست نوشته هایی از خودم 

 

 

  

 

 

 

مادر

  

در کنار دیوار 

با چادری خاکی 

آخ مادر... 

دست نوشته هایی از خودم

 

  

 

روی تو 

 

در دلم آشفته ای از خوی تو 

در سرم عزم جمال روی تو

 بر دو چشمم خنده ی مستانه ات 

بر دو دستم نازکی از موی تو  

دست نوشته هایی از خودم

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:57 ق.ظ http://maryamemosafer.blogsky.com

گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح
لرزان و بیقرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد