قومی متفکرند اندر ره دین
قومی بهگمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
کی بیخبران راه نه آن است و نه این
ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ
غریب واره دیر آشنا خدا حافظ
به قله ات نرسانید بخت کوتاهم
بلند پایه بالا بلا خدا حافظ
تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای بد ماجرا خدا حافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش
سراب تفته چشمه نما خدا حافظ
« میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم »
بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -
اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا
ولی برای همیشه تو را خدا حافظ