حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آه...ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود...
قیصر امین پور
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام !
قیصر امین پور
در غربت کوچه های این شهر
که در آن با سایه ام بیگانه ام
به امید دیدن روی خوش مرگ
بوسه بر خاک میزنم....