سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

ناگهان چقدر زود دیر می شود

حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آه...ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود...
قیصر امین پور

سفر ایستگاه

قطار می‌رود
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده‌ام
و همچنان
              به نرده‌های ایستگاه رفته
                                              تکیه داده‌ام !
 

قیصر امین پور

غربت

 

   در غربت کوچه های این شهر 

   که در آن با سایه ام بیگانه ام 

   به امید دیدن روی خوش مرگ 

   بوسه بر خاک میزنم....