وقتی چو برگ پاییز بر روی گل نشستی
با زردی نگاهت بغض مرا شکستی
وقتی که کار من شد از تو دل بریدن
عمریست بی قرارم تا لحظه ی رسیدن
پرسه زنانت منم در خم این کوچه ها
روز به سر می شود با همه ی غصه ها
تاب مرا برده است غربت این کوچه ها
عمر به سر می شود از پی این روزها
چه زود می گذرند ثانیه ها....
و در پشت این پرده ابهام سوالی باقیست....
زندگی واژه غریبی است:
روزی آمده ایم و روزی خواهیم رفت.