سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

نامت...

 

 

 نامت را در لابلای گلها یافتم 

  بر برگ یاس 

  آنگاه که آوای گنجشکان.... 

  صدای سکوت سیاه شب را شکست

  ترسیدم شبنم نامت را تر کند 

  تو را با خود به دل تنگ غروب خواهم برد 

 

خانه دوست کجاست؟

"خانه دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

"نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می‌پرسی
خانه دوست کجاست."

خلوت گرم کبوترهای مست

 

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک ،

شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک ،

آسمان آبی و ابر سپید ،

برگ های سبز بید ،

عطر نرگس ، رقص باد ،

نغمه شوق پرستوهای شاد ،

خلوت گرم کبوترهای مست ...

خوش به حال چشمه ها و دشت ها ،

خوش به حال دانه ها و سبزه ها ،

خوش به حال غنچه های نیمه باز ،

خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز –

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب .

ای دل من ، گر چه – در این روزگار –

جامه رنگین نمی پوشی به کام ،

باده رنگین نمی نوشی ز جام ،

نقل و سبزه در میان سفره نیست ،

جامت – از آن می که می باید – تهی ست .

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ،

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ !

فریدون مشیری