سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ،ار نه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هرکجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

دلم تنگ آمده برای لحظه های کودکی ام

         

دلم تنگ آمده برای لحظه های کودکی ام 

برای بازی با آب با خاک با گل. 

دلم تنگ آمده برای راه رفتن به دنبال مادر

برای لحظه هایی که با خریدن یک بستنی چوبی تمام عالم مال من می شد.

 دلم تنگ آمده برای شب هایی که در آسمان خیال با ستاره ها بازی می کردم 

برای صبح های خوب تابستان 

 که با نغمه پرشور گنجشک های روی درخت سپیدار درون حیاطمان از خواب بیدار می شدم 

برای نوازش نسیم خنک صبحگاه.  

دلم تنگ آمده برای دویدن در گندمزارهای سبز اردیبهشت و موج خروشان باد 

دلم تنگ آمده برای تمامی لحظات کودکی ام...

یک با یک برابر نیست

معلم پای تخته داد می‌زد  

صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود  

ولی ‌آخر کلاسی‌ها،
لواشک بین خود تقسیم می کردند 

 وان یکی در گوشه ای دیگر «جوانان» را ورق می زد  

برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان،
تساوی های جبری رانشان می داد  

خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک 

 غمگین بود 

 تساوی را چنین نوشت: یک با یک برابر است  

از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد 

 ...به آرامی سخن سر داد

تساوی اشتباهی فاحش و محض است 

.نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و 

 معلم مات بر جا ماند 

 و او پرسید: اگر یک فرد انسان واحد یک بود 

 آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت 

 معلم خشمگین فریاد زد: آری برابر بود 

 و او با پوزخندی گفت:  

اگر یک فرد انسان واحد یک بود  

آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود ؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود 

 آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می داشت بالا بود ؟
وان سیه چرده که می نالید، پایین بود ؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود،  

این تساوی زیر و رو می شد  

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود  

نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟  

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود  

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود  

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت: 

 بچه ها در جزوه های خویش بنویسید: 

یک با یک برابر نیست...