سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

چشم سیاه

... 

من و رسوایی و این بار گناه
تو و تنهایی و آن چشم سیاه

از من تازه مسلمان بگذر بگذر
بگذر از سر پیمان بگذر بگذر

نه از رومم، نه از اقوام چینم

 

 

نه  از رومم، نه از اقوام چینم

دهاتی زاده ای چادر نشینم

ترک های عمیق زخم داس است

شیار دست های خوشه چینم

نهیب نعره های  دلخراشم

لهیب شعله های آتشینم

نمی آید بجز کابووس وحشت

به خواب چشمهای نکته بینم

ولی با اینکه در این شهر غربت

میان مردمان تنها ترینم

اگر دستی  مرا یاری رساند

چه دنیای خوشی می آفرینم

بهروز یاسمی

باران

 

 

وقتی سکوت درون اتاق  

با صدای قطره های ریز باران می شکند 

 ابرهای گذران

خنده های زیر بارانت را به یاد می آورد 

خنده های زیر بارانت... 

باور نمی کنم که تو سالهاست رفته ای