سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

گل یاس

 

 روی سر دریه خونه گلای یاس بهاری

یادته ازم گرفتی گفتی واسه یادگاری

لای دفتری گذاشتی اسممو زیرش نوشتی

گفتی تا آخر عمرت اونا رو نگه می داری

عمریه رو سر دریمون گل یاس میاد ومیره

اما هیچکی تو دل ما جاتو هیچ وقت نمیگیره

روزای رفته رو امروز همه رو مرور می کردم

 از توی اون کوچه بازم دوباره عبور می کردم

انگاری دل دیگه رفته توی اون کوچه کسی نیست

 توگلای یاس خونه دیگه اون عطر قدیم نیست

عمریه روسردریمون گل یاس میاد ومیره

اما هیچکی تو دل ما جاتو هیچ وقت نمیگیره

بگو تا این همه سالها مثل من کسی رو دیدی

به کسی عاشقتر از من یه جای دنیا رسیدی

بگو تا این همه سالها  غیر من کسی رو دیدی

به کسی عاشقتر از من یه جای دنیا رسیدی

من وکوچه چشم به راتیم ما هنوز هم بازیاتیم

هر جای دنیا که باشی توی هر رویا باهاتیم

عمریه روسردریمون گل یاس میاد ومیره

اما هیچکی تو دل ما جاتو هیچ وقت نمیگیره  

شعری در وصف خدا

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره ، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او ، آسمان
نقش روی دامن او ،کهکشان
رعد وبرق شب ، طنین خنده اش
سیل وطوفان ،نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او ، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان ،دوراز زمین
بود ،اما در میان ما نبود
مهربان وساده وزیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود ، ازخدا
از زمین ،از آسمان ،ازابرها
زود می گفتند :این کار خداست
پرس وجوازکاراو کاری خداست
هرچه می پرسی ، جوابش آتش است
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت می کند
تاشدی نزدیک ، دورت می کند
کج گشودی دست ، سنگت می کند
کج نهادی پای ، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
دردهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرزآتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...نیت من ، درنماز و در دعا
ترس بود و وحشت ازخشم خدا
هر چه می کردم ،همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ ،مثل خنده ای بی حوصله
سخت ، مثل حل صدها مسله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست دردست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
درمیان راه ، در یک روستا
خانه ای دیدم ، خوب وآشنا
زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟  


گفت ، اینجا خانه ی خوب خداست!گفت :اینجا می شود یک لحضه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی ، دست و رویی تازه کرد
با دل خود ، گفتگویی تازه کرد
گفتمش ، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟
گفت :آری ،خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم ،نامی از نشانیهای اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی ، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست ، معنی می دهد
قهرهم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود ، قهر نیست
قهری ا وهم نشان دوستی است...تازه فهمیدم خدایم ،این خداست
این خدای مهربان وآشناست
دوستی ، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را بار برد
نا م او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی ، نقش روی آب بود
می توانم بعد ازاین ، با این خدا
دوست باشم ، دوست ،پاک وبی ریا 
 

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده ، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره ، صد زهاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان وآشنا :
«
پیش از این ها فکر می کردم خدا ...»قیصر امین پور

نه از رومم، نه از اقوام چینم

 

 نه از رومم، نه از اقوام چینم 

دهاتی زاده ای چادر نشینم

ترک های عمیق زخم داس است

شیار دست های خوشه چینم

نهیب نعره های  دلخراشم

لهیب شعله های آتشینم

نمی آید بجز کابووس وحشت

به خواب چشمهای نکته بینم

ولی با اینکه در این شهر غربت

میان مردمان تنها ترینم

اگر دستی  مرا یاری رساند

چه دنیای خوشی می آفرینم