سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

دلم تنگ آمده برای لحظه های کودکی ام

         

دلم تنگ آمده برای لحظه های کودکی ام 

برای بازی با آب با خاک با گل. 

دلم تنگ آمده برای راه رفتن به دنبال مادر

برای لحظه هایی که با خریدن یک بستنی چوبی تمام عالم مال من می شد.

 دلم تنگ آمده برای شب هایی که در آسمان خیال با ستاره ها بازی می کردم 

برای صبح های خوب تابستان 

 که با نغمه پرشور گنجشک های روی درخت سپیدار درون حیاطمان از خواب بیدار می شدم 

برای نوازش نسیم خنک صبحگاه.  

دلم تنگ آمده برای دویدن در گندمزارهای سبز اردیبهشت و موج خروشان باد 

دلم تنگ آمده برای تمامی لحظات کودکی ام...

باران

 

 

وقتی سکوت درون اتاق  

با صدای قطره های ریز باران می شکند 

 ابرهای گذران

خنده های زیر بارانت را به یاد می آورد 

خنده های زیر بارانت... 

باور نمی کنم که تو سالهاست رفته ای 

 

مادر

در کنار دیوار 

با چادری خاکی 

آخ مادر...