سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

سکوت صبح

«و سوگند به بامداد چون آشکار شود‌‌»

برگ پاییز

  

 

 وقتی چو برگ پاییز بر روی گل نشستی ‌

با زردی نگاهت بغض مرا شکستی 

 

وقتی که کار من شد از تو دل بریدن 

عمریست بی قرارم تا لحظه ی رسیدن 

 

پرسه زنانت منم در خم این کوچه ها 

روز به سر می شود با همه ی غصه ها 

 

تاب مرا برده است غربت این کوچه ها  

عمر به سر می شود از پی این روزها  

ثانیه ها

 

 

چه زود می گذرند ثانیه ها.... 

و در پشت این پرده ابهام سوالی باقیست.... 

زندگی واژه غریبی است: 

روزی آمده ایم و روزی خواهیم رفت.

قفس

زمانی که شیری در شهری رها شود شیر را در قفس می کنند. اما اگر در جنگلی گرفتار شدی باید خود در قفس روی